پنجشنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۵، ۰۶:۲۰ ق.ظ
سلام تقریبا دو .سه هفته پیش پدرم
بعد از بلند کردن یک وزنه سنگین
کمر درد شدیدی کرد و مجبور شد تو
خونه بمونه و استراحت کنه...
دکترا گفته بودن دیسکش پاره شده..
دوشنبه همین هفته من برای رفتن به
دانشگاه ساعت ۶صبح به همراه
دایی ام بیرون اومدم وقتی
به ایستگاه اتوبوس رسیدم...
دایی ام بخاطر قرار کاری که داشت
من را در ایستگاه اتوبوس تنها گذاشت...
در همون لحظه یک آقا با چهره مذهبی
(داشتن ریش بلند و لباسی بلند و ظاهری
موجه) از پرایدی بیرون آمد...
ودر ایستگاه اتوبوس نشست..من هم
همان موقع شروع به خواندن آیة الکرسی
کردم..تو ایستگاه فقط من و اون آقا بودیم...
من کمی از ویژگی های ظاهری ام را
برایتان شرح می دهم...
من چادر جلابیب داشتم..چادرجلابیب
چادری است گشاد بلند ضخیم به طوری
که تمام اندام بدن را به طور کامل می پوشاند...
همچنین بدون آرایش و.....
آقا یی که در ایستگاه اتوبوس نشسته بود
به من نگاه کرد و گفت :شما قصد ازدواج
نداری حالا در آینده...من هم رومو
برگردوندم و خودمو به نفهمی زدم
اون آقا هم صداشو بلند کرد و با عصبانیت تمام گفت خاااااانم با شما هستم...
بعد هم با قیافه کلافه ای گفت:من
یک سا عت و نیم این جا هستم
اتوبوس نیومده....اتوبوس نیست...
من هم گفتم من قبل شما اومدم..
حالا فکرشو بکنید من از اون آقا زود تر
اومده بودم یک ربع هم نشده بود که
منتظر اتوبوس ایستاده بودم....
طرف داشت نقشه میکشید منو سوار
ماشینش کنه...خدا خدا می کردم اتوبوس برسه....چند لحظه بعد حضور
اتوبوس از دور معلوم شد...اتوبوس پایانه آزادی....اون آقا با همون چهره کلافه گفت:
این اتوبوس میدان ونک میره....می خواست من پیشنهاد بدم سوار ماشینش
بشیم....راستش طوری که اون اقا گفت منم به شک انداخت ...با استرس زیاد
وارد اتوبوس شدم...هیچ کس تو اتوبوس نبود با همون ترس و لرز به سمت
راننده رفتم...و پرسیدم: آزادی می رید دیگه...راننده یه پسر جوون بود ...
ترس من دوباره شروع شد...سرشو تکان داد و حرفمو تایید کرد
من ایستگاه اول پیاده میشدم رفتم جلوی در اتوبوس ایستادم
راننده پرسید کجا پیاده میشی:منم گفتمهمین جا٬میلاد...راننده داشت ایستگاهو
رد می کرد ...بالاخره لحظه آخر اتوبوسو نگه داشت...من باید دوباره مدتی رو
منتظر اتوبوس می بودم...اشک تو چشمام جمع شده بود
تارسیدن به دانشگاه فقط گریه می کردم تو دانشگاهم گریه ام بند نمی یومد....
از اون روز دیگه ساعت ۶بیرون نمیام...ولی بازهم برام احتمال خطر هست
چون فقط یکم دیرتر میتونم بیام بیرون راه طولانی....اتوبوس هم ساعتای
مشخصی داره...استاد ها هم میگن نمره کم میشه...غیبت می زنیم و....
شاید اگه پدرم مریض نبود منو تا یه جایی می رسوند و این اتفاق ها برام پیش
نمیومد....
و چراااااا
۱-من نباید تو یه جامعه اسلامی امنیت داشته باشم...
۲-چرا با وجود حجابم...باید این اتفاق برای من بیفته....اینو قبول دارم برای
دختری که حجابش کامله از این اتفاق هاکمتر پیش میاد ولی بازهم چراااا؟
۳-انشاءالله پدرم بهتر میشه ومن دوباره صبح ها مسیری رو با پدرم میرم و
امنیت دارم...ولی دختری که پدرو مادرنداره یا ...امنیتش رو چه جوری باید
تامین کنه در روزگار و جامعه ای که دیگه بی حجاب و مانتویی و چادری
و..فرقی نمی کنه....
توصیه:هر روز صبح هنگام از خانه بیرون آمدن سوره یس و آیت الکرسی
فراموش نشه به نظرم همون آیت الکرسی به دادم رسید...
یاحق...
۵
۰
۹۵/۰۱/۲۶
«وَجَعَلْنَا مِن بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لاَ یُبْصِرُونَ» گفت: این دعای حجاب است و آنچه از روایات استفاده میشود این است که ائمه اطهار(ع) به این آیه احتجاج میکردند