* شیعه *

بدرستی که او وشیعه اش همانا روز قیامت رستگارند. پیامبراکرم

* شیعه *

بدرستی که او وشیعه اش همانا روز قیامت رستگارند. پیامبراکرم

* شیعه *

استفاده از مطالب درصورت ذکر منبع زیرمطلب (نه آدرس ما) بلا مانع است چون بیشتر مطالب از سایت یا وبلاگ های دیگر گرفته شده ذکر منبع زیرمطلب لازم است
هم چنین برای مطالبی که منبع ندارند درصورت تمایل می توانید آدرس وبلاگ را ذکر کنید

پیام های کوتاه
  • ۲۸ اسفند ۹۵ , ۱۸:۴۵
    مادر
نویسندگان

چقدر وجود خدا را در زندگیتون حس کردید.....

پنجشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۴۷ ب.ظ
سلام  حتما تاحالا براتون پیش اومده بگید فقط خدا می تونه کمکم کنه........

خود من وقتی ابتدایی بودم  وقتی فکر می کردم کتاب،دفترمو جا  گذاشتم به خدا می گفتم خدایا به فرشته هات بگو برن خونمون کتاب منو وردارن بیارن

بعد میدونید قشنگیش به چی بود اینکه بعضی وقت ها من اصلا کتابی رو جا نذاشته بودم و زیر جا میزو خوب نگاه نمی کردم زنگ بعدش که منتظر فرشته هاو کتابم بودم  کتابو تو جامیز پیدا می کردم و واقعا فکر می کردم فرشته ها برام اوردن و خیلی تصورات اینجوری داشتم.............مثلا وقتی تو خونه دفترم پاره می شد به همه می گفتم خدا باید برام بچسبونه مامانمم دفتر و غایم می کردو چسب می زد و وقتی من می دیدم فکر می کردم خدا چسبونده..............ولی الانا..................

الانا تا یه اتفاق ناخوشایندی برام میفته به خدا می گم چرا..........چرامن...............منکه...........و.............اصلا فکر نمی کنم  شاید خدا....... البته حتما یه حکمتی تو کاربوده جدیدا یاد گرفتم بگم  خدایا هرچی خیر بهم بده..... من 7 ماه به دنیا اومدم  و باوزن حدود 1و800 همه نظرشون این بود که بنده این دنیا رو وداع می کنم شاید باورتون نشه ولی لباسای عروسک ها رو تنم می کردند می ترسیدن منو ببرن حموم و ..........هیچ کی باور نمی کرد من بزرگ بشم ......این اتفاق باعث شد دروهمسایه وجود خدا رو بیشتر تو زندگیشون حس کنن حتی الانم که منو می بینن همش از اون ماجرا حرف می زنن شاید هنوزم نتونستن باور کنن من بزرگ شدم .........یادمه کلاس سوم که بودم  یه اتفاق خیلی بد برام افتاد و بازهم همه فکر می کردند قرار غزل خدافظی رو بخونم ولی.............بازهم ..............خدا..........کلاس پنجم که بودم  چون نمره هام زیاد خوب نبود بقیه فکر می کردن من خیلی ضعیفمو .......حتی پدرو مادرم هم.........وقتی آخرسال تیزهوشان قبول شدم.........جالبیش به این بود که من تو پاسخنامه                 4  تا ریاضی زده بودم و یک چهارم سوال های علوم+یک سوال هوش بعد از جلسه راحت بگم  آب که سهل بارون از چشمام میبارید به همه می گفتم من قبول نمییییییییشم ولی با اعلام نتایج همه و حتی خودم شکه شده بودم.....خیلی از این اتفاقا تو زندگیه من افتاده ولی نمی دونم چقدر وجود و حضور خدا رو توش حس کردم حتما شما هم تو زندگیتون از این اتفاقا زیاد داشتید.............

فکر می کنم اگه هممون باورکنیم و ایمان بیاریم خدا خیلی دوسمون داره میشیم خوشبخت ترین آدم های روی زمین                                                                                                         (یاحق)

                                             

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۵/۱۵
زهرا احمدآبادی

حضورش در زندگی

نظرات (۳)

خیلی از اتفاقا به راحتی حل میشه ولی فکر میکنیم کار خودمونه...
یا از یه مخمصه یهو در بیایم بعد میگیم شانس آوردییم....یا هرچی...ولی هیچ وقت نمیگیم بابا شاید کار خدا بوده..که البته کار خدا بوده...
این یعین کم بهش نزدیکیم... ولی اون خیلی...
۱۵ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۱۹ عــ ـاکـ ـف ...
من وبلاگت رو می خونم عزیزم!
منتها خاموش...
:)
ولی هستم همین جاها....!
:)
پاسخ:
سپاس فراوان از حضورتان
۱۵ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۲ عــ ـاکـ ـف ...
wowwwwww!
بسیار بسیااااار سپااااااااااااس
:))

:*

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی